دوستی خاله خرسه
پیرمردی در دهی دور در باغ بزرگی زندگی می کرد . این پیرمرد از مال دنیا همه چیز داشت ولی خیلی تنها بود ، چون در کودکی پدر و مادرش از دنیا رفته بود و خواهر و برادری نداشت . او به یک شهر دور سفر کرد تا در آنجا کار کند . اوایل ، چون فقیر بود کسی با او دوست نشد و هنگامیکه او وضع خوبی پیدا کرد حاضر نشد با آنها دوست شود ، چون می دانست که دوستی آنها برای پولش است.یک روز که دل پیرمرد از تنهائی گرفته بود به سمت کوه رفت . در میان راه یک خرس را دید که ناراحت است . از او علت ناراحتیش را پرسید . خرس جواب داد : ” دیگر پیر شده ام ، بچه هایم بزرگ شده اند و مرا ترک کرده اند و حالا خیلی تنها هستم . “وقتی پیرمرد داستان زندگیش را برای خرس گفت ، آنها تصمیم گرفتند که با هم دوست شوند .
مدتها گذشت و بخاطر محبتهای پیرمرد ، خرس او را خیلی دوست داشت . وقتی پیرمرد می خوابید خرس با یک دستمال مگسهای او را می پراند . یک روز که پیرمرد خوابیده بود ، چند مگس سمج از روی صورت پیرمرد دور نمی شدند و موجب آزار پیرمرد شدند .عاقبت خرس با وفا خشمگین شد وبا خود گفت : ” الان بلائی سرتان بیاورم که دیگر دوست عزیز مرا اذیت نکنید . “و بعد یک سنگ بزرگ را برداشت و مگسها را که روی صورت پیرمرد نشسته بودند نشانه گرفت و سنگ را محکم پرت کرد .و بدین ترتیب پیرمرد جان خود را در راه دوستی با خرس از دست داد .
فوت کوزه گری
استاد کوزه گری بود که خیلی با تجربه بود و کوزه های لعابی که می ساخت خیلی مشتری داشت .
شاگردی نزد وی کار می کرد که زرنگ بود و استاد به او علاقه داشت و تمام تجربه های کاری خود را به او یاد داد .
شاگرد وقتی تمام کارها را یاد گرفت . شروع به ایراد گرفتن کرد و گفت مزد من کم است . و کم کم زمزمه کرد که من می توانم بروم وبرای خودم کارگاهی راه اندازی کنم و کلی فایده ببرم .
هرچه استاد کوزه گر از او خواهش کرد مدتی دیگر نزد او بماند تا شاگردی پیدا کند و کمی کارها را یاد بگیرد تا استاد دست تنها نباشد ، پسرک قبول نکرد و او را دست تنها گذاشت و رفت .
شاگرد رفت و کارگاهی راه اندازی کرد وهمانطور که یاد گرفته بود کاسه ها را ساخت و رنگ کرد و روی آن لعاب داد و در کوره گذاشت . ولی متوجه شد که رنگ کاسه های او مات است و شفاف نیست .
دوباره از نو شروع کرد و خاک خوبتر انتخاب کرد و در درست کردن خمیر بیشتر دقت کرد و بهترین لعاب را استفاده کرد و آنها را در کوره گذاشت ولی باز هم مشکل قبلی بوجود آمد .
شاگرد فهمید که تمام اسرار کار را یاد نگرفته . نزد استاد رفت و مشکل خود را گفت . و از استاد خواهش کرد که او را راهنمائی کند .
استاد از او پرسید که چگونه خاک را آماده می کند و چگونه لعاب را تهیه می کند و چگونه آنرا در کوره می گذارد . شاگرد جواب تمام سوالها را داد .
استاد گفت : درست است که هر شاگردی باید روزی استاد شود ولی تو مرا بی موقع تنها گذاشتی . بیا یک سال اینجا بمان تا شاگرد تازه هم قدری کار یاد بگیرد و آن وقت من هم تو را راهنمائی خواهم کرد و تو به کارگاه خودت برو .
شاگرد قبول کرد یکسال آنجا ماند ولی هر چه دقت کرد متوجه اشتباه خودش نمی شد . یک روز استاد او را صدا زد و گفت بیا بگویم که چرا کاسه های لعابی تو مات است .
استاد کنار کوره ایستاد و کاسه ها را گرفت تا در کوره بگذارد به شاگردش گفت چشمهایت را باز کن تا فوت وفن کار را یاد بگیری .
استاد هنگام گذاشتن کاسه ها در کوره به آنها چند فوت می کرد . بعد از او پرسید : ” فهمیدی “ . شاگرد گفت : نه . استاد دوباره یک کاسه دیگر برداشت و چند فوت محکم به آن کرد و گرد وخاکی که از آن برخاسته بود به شاگرد نشان داد و گفت : این فوت و فن کار است ، این کاسه که چند روز در کارگاه می ماند پر از گرد و خاک می شود در کوره این گرد وخاک با رنگ لعاب مخلوط می شود و رنگ لعاب را کدر می کند . وقتی آنرا فوت می کنیم گرد وغبار پاک می شود و لعاب خالص پخته می شود و رنگش شفاف می شود . حالا پی کارت برو که همه کارهایت درست بود و فقط همین فوت را کم داشت .
کره را روغن کردی
در یکی از آبادیهای بروجرد اربابی بوده خیلی ظالم و سختگیر. یک روز حکم میکند رعیتها جفتی دو من کره برای سر سلامتی او بیاورند. رعیتها هم چیزی نداشتند. هرچه فکر میکنند چه کنند عقلشان به جایی نمیرسد. آخرش میروند و دست به دامن کدخدا میشوند و از او میخواهند که پیش ارباب برود و بخواهد که آنها را ببخشد و از دادن کره معافشان کند. کدخدا هم بادی به غبغب میاندازد و قول میدهد که کارشان را درست کند و پیش ارباب برود.
کدخدا پیش ارباب میرود و میگوید: "ارباب! رعیتها امسال کار زیادی ندارند، قوهشان نمیرسد جفتی دو من کره بدهند یک لطفی بهشان بکن". مالک از خدا بیخبر هم که رعیتهاش را خوب میشناخته و میدانسته که چقدر صاف و صادقند میگوید: "والله کدخدا هرچه فکر میکنم ترا ناراضی بفرستم دلم راضی نمیشه، برو به رعیتها بگو کره را بهشان بخشیدم جفتی دومن روغن بیارن!" کدخدا هم به خیال اینکه برای رعیتها کاری کرده خوشحال و خندان میآید و رعیتها را جمع میکند و میگوید: "مردم! هی بگید کدخدا آدم خوبی نیست، رفتم پیش ارباب آنقدر التماس کردم تا راضی شد به جای دو من کره، دو من روغن بدین! حالا برید و به جان من دعا کنین!"
دنبال نخود سیاه فرستادن
اکنون ببینیم نخود سیاه چیست و چه نقشی دارد که به صورت ضرب المثل درآمده است.
به طوری که می دانیم نخود از دانه های نباتی است که چند نوع از آن در ایران و بهترین آنها در قزوین به عمل می آید.
انواع و اقسام نخودهایی که در ایران به عمل می آید همه به همان صورتی که درو می شوند مورد استفاده قرار می گیرند یعنی چیزی از آنها کم و کسر نمی شود و تغییر قیافه هم
نمی دهند مگر نخود سیاه که چون به عمل آمد آن را در داخل ظرف آب می ریزن تا خیس بخورد و به صورت لپه دربیاید و چاشنی خوراک و خورشت شود.
مقصود این است که در هیچ دکان بقالی و سوپر و فروشگاه نخود سیاه پیدا نمی شود و هیچ کس دنبال نخود سیاه نمی رود، زیرا نخود سیاه به خودی خود قابل استفاده نیست مگر آنکه به شکل و صورت لپه دربیاید و آن گاه مورد بهره برداری واقع شود.
هرچه کنی به خود کنی گر همه نیک و بد کنی
میگویند: درویشی بود که در کوچه و محله راه میرفت و میخواند: "هرچه کنی به خود کنی گر همه نیک و بد کنی" اتفاقاً زنی مکاره این درویش را دید و خوب گوش داد که ببیند چه میگوید وقتی شعرش را شنید گفت: "من پدر این درویش را در میآورم".
زن به خانه رفت و خمیر درست کرد و یک فتیر شیرین پخت و کمی زهر هم لای فتیر ریخت و آورد و به درویش داد و رفت به خانهاش و به همسایهها گفت: "من به این درویش ثابت میکنم که هرچه کنی به خود نمیکنی".
از قضا زن یک پسر داشت که هفت سال بود گم شده بود یک دفعه پسر پیدا شد و برخورد به درویش و سلامی کرد و گفت: "من از راه دور آمدهام و گرسنهام" درویش هم همان فتیر شیرین زهری را به او داد و گفت: "زنی برای ثواب این فتیر را برای من پخته، بگیر و بخور جوان!"
پسر فتیر را خورد و حالش به هم خورد و به درویش گفت: "درویش! این چی بود که سوختم؟"
درویش فوری رفت و زن را خبر کرد. زن دواندوان آمد و دید پسر خودش است! همانطور که توی سرش میزد و شیون میکرد، گفت: "حقا که تو راست گفتی؛ هرچه کنی به خود کنی گر همه نیک و بد کنی".
صد رحمت به کفن دزد اولی
مردی بود که از راه دزدیدن کفن مردگان و فروختن آنها امرار معاش میکرد و هرکس که میمرد او شبش میرفت قبرش را میشکافت و کفنش را میدزدید. این مرد روزی حس کرد که تمام عمرش گذشته و پایش لب گور است. پسرش را که تنها فرزندش بود صدا زد و گفت: "پسرجان من در تمام عمرم کاری کردم که لعن و طعن همه را به خودم خریدم. هیچکس در این دنیا نیست که بعد از مردنم ذکر خیری از من بکند. از تو میخواهم کاری کنی که مثل من وقتی پیر شدی از کارهایت پشیمان نشوی و همه ذکر خیر تو را بر زبان داشته باشند". پسر گفت: "پدر! من کاری خواهم کرد که مردم پدر بیامرزی برای تو هم که پدرم هستی بدهند". پدر گفت: "نه، دیگر هیچکس پدر بیامرزی برای من نمیفرستد" پسر گفت: "گفتم که کاری میکنم تا همه مردم یک صدا ذکر خیرت را بگویند و بگویند خدا پدرت را بیامرزد". از این موضوع چندی گذشت. مرد کفن دزد مرد. مردم او را خاک کردند و رفتند. پسرش شب آمد و کفن او را از تنش درآورد و جسدش را هم بیرون کشید و ایستاده توی قبر نگهداشت. فردای آن روز که مردم برای خواندن فاتحه به قبرستان آمدند و این وضع را دیدند گفتند: "خدا پدر کفن دزد اولی را بیامرزد. اگر کفن را میدزدید مرده مردم را از قبر بیرون نمیانداخت".
تا ابله در جهان هست،مفلس در نمی ماند!
در روزگاران قدیم کلاغ گرسنه ای بود که چیزی برای خوردن پیدا نکرده بود و از این شاخه به آن شاخه می پرید تا شاید چیزی برای خوردن پیدا کند تا بالاخره گذرش به خانه ای افتاد . زن صاحب خانه چند قالب پنیر توی ظرفی گذاشته و کنار حوض آب نشسته بود و مشغول شستن پنیر ها بود . گربه ای هم نزدیک زن نشسته و به قالب پنیر خیره شده بود . کلاغ به محض دیدن پنیر با خودش گفت : " ای کاش این زن بی عقلی می کرد و دنبال کاری می رفت تا من بتوانم قالب پنیری برداشته و بخورم ، اما می ترسم گربه میو میو کند ! "
مدتی بعد صدای در آمد و زن به سمت در رفت . گربه از فرصت استفاده کرد و قالب پنیری برداشت و رفت . زن در را رها کرد و به سراغ گربه دوید ، در این فاصله کلاغ به سمت پنیرها رفت و یک قالب به منقارش گرفت و پرواز کرد . در همان حال می گفت : " تا آدم های ابله پیدا می شوند حیوانات در مانده ای مثل من و گربه گرسنه نمی مانند ! " در همان لحظه روباهی کلاغ را در حال پرواز دید . شروع به تعریف و تمجید از او کرد ولی کلاغ اصلاً اهمیتی به حرف های او نمی داد چون می ترسید قالب پنیر از دهانش بیفتد ولی روباه آن قدر به تعریف از صدای خوش خاندان کلاغ پرداخت که بالاخره کلاغ دهان باز کرد تا بخواند و با صدای خوشش خودنمایی کند که یکدفعه قالب پنیر افتاد و روباه آن را برداشت و فرار کرد !
کلاغ با خودش می گفت : " من هم مثل پیرزن نادانی کردم و تا وقتی نادانی در جهان هست کسی مثل روباه گرسنه نمی ماند . "
از آن وقت به بعد به کسانی که به خاطر نادانی و حماقت چیزی را از دست بدهند گفته می شود : " تا ابله در جهان است ، مفلس در نمی ماند ! "
تخم مرغ دزد، شتر دزد می شود
یکی بود، یکی نبود. پسر بچه ای بود که اصلاً نمی دانست دزدی یعنی چه و به چه کاری می گوینددزدی. این پسر بچه، نیمرو خیلی دوست داشت. یک روز که خیلی دلش می خواست نیمرو بخورد، به مادرش گفت: «مامان! برایم نیمرو درست کن.»
مامان گفت: «بعداً درست می کنم؛ چون تخم مرغمان تمام شده و باید منتظر بمانیم تا مرغمان تخم کند.»
پسر بچه که دوست نداشت به خاطر یک نیمروی ساده دو روز صبر کند، از خانه بیرون رفت و یک راست رفت خانه ی همسایه. همسایه ی آن ها چند تا مرغ و خروس داشت که توی مرغدانی از آن ها نگهداری می کرد.
پسر بچه رفت به طرف مرغدانی. دستش را از لای نرده های مرغدانی برد توی آن و دو سه تا تخم مرغ برداشت و به طرف خانه شان راه افتاد. اتفاقاً ظهر بود و هوا گرم بود و همسایه ها توی اتاق هایشان خوابیده بودند و استراحت می کردند هیچ کدام از همسایه ها آمدن و رفتن پسربچه را ندید و هیچ کس متوجه تخم مرغ دزدی او نشد. پسر بچه با خوشحالی به خانه برگشت، تخم مرغ ها را به مادرش داد و گفت: «بگیر مادر! این هم تخم مرغ حالا برایم نیمرو درست می کنی؟»
مادرش گفت: «ای وای! این تخم مرغ ها را از کجا آورده ای؟»
پسرش خندید و گفت: «از توی مرغدانی همسایه.»
مادرش به جای اینکه به بچه اش بگوید « چه کار بدی کرده ای! این کار دزدی است و باید تخم مرغ را به جای اولشان برگردانی»، فکری کرد و گفت: «کسی هم تو را دید؟»
پسرش گفت: «نه مادر! کسی مرا ندید.»
مادرش با مهربانی گفت: «باشد، برایت نیمرو درست می کنم. اما یادت باشد که تو کار خوبی نکرده ای که از مرغدانی همسایه تخم مرغ برداشته ای.»
پسرک فهمید همسایه ها نبایستی متوجه کارش شوند.
چند روز بعد، باز هم تخم مرغ نداشتند. پسرک این بار پاورچین پاورچین به مرغدانی همسایه نزدیک شد. هوای دور و برش را داشت تا همسایه ها متوجه نشوند. به مرغدانی نزدیک شد و چند تا تخم مرغ برداشت و با سرعت به خانه شان برگشت.
وقتی تخم مرغ ها را به مادرش داد، مادرش اعتراضی نکرد. فقط پرسید: «همسایه ها تو را دیدند یا نه؟» و برای اینکه یکباره بند را آب نداده باشد، با مهربانی گفت: «پسرم! کاری که کرده ای، کار خوبی نیست.»
چند دقیقه بعد، نیمرو حاضر بود و مادر و پسر مشغول خوردن نیمرو بودند.
کم کم پسرک بزرگ شد. گاه و بی گاه چیزی از این و آن می دزدید. چیزهایی را که دزدیده بود یا به خانه می آورد، یا با دوستانش که مثل خودش بودند حیف و میل می کرد.
چند سال بعد، پسرک دزد، که دیگر جوان بلند بالایی شده بود، گرفتار شد. او به دخل مغازه ای دستبرد زده بود و صاحب مغازه و اطرافیانش او را دستگیر کرده بودند. او که هرگز فکر نمی کرد گرفتار شود، تلاش زیادی کرد تا از دست آنان فرار کند، اما هر چه بیشتر تلاش می کرد، بیشتر کتک می خورد. بالاخره دزد کتک خورده و ناامید را پیش قاضی بردند.
قاضی بعد از آنکه جرم دزد ثابت شد، گفت: « طبق قانون باید انگشتان دست دزد بریده شود.»
وقتی جلاد برای بریدن دست دزد آمد، دزد فریاد زد: « دست نگه دارید. به من کمی فرصت بدهید، می خواهم مادرم را ببینم.»
به دستور قاضی، مادر دزد را آوردند.دزد گفت: «اگر قرار است کسی مجازات شود، آن کس مادر من است. چون او جلو دزدی های کوچک مرا نگرفت. او از من که فقط چند تا تخم مرغ دزدیده بودم، یک دزد حرفه ای ساخت.»
قاضی سکوت کرد. مادر به گناه خودش اعتراف کرد. دل قاضی به حال دزد بینوا سوخت و او را بخشید، اما دستور داد مادرش را به زندان بیندازند.
گول رنگش را خورده است
وقتی که کسی با عجله ، کاری را انجام دهد و بدون دقت و از روی ظاهر آن ، معامله ای را انجام بدهد این مثل را بکار می برند .
شرح : سه گاو چاق در جنگل پر علفی زندگی می کردند . حیوانات درنده ی جنگل هر چقدر می خواستند آنها را بخورند ، نمی توانستند .
یک روز آنها روباه را فرستادند تا آنها را گول بزند . روباه ، اول پیش گاو سفید رفت و به او گفت : رنگ پوست شما سفید است ولی رنگ پوست دوست شما زرد ! این دورنگ به هم می آید ولی رنگ آن یکی گاو که سیاه است در شب مهتابی از دور مشخص است و رنگ آن باعث می شود که جان شما به خاطر بیفتد .
و بالاخره روباه با این حرفها باعث شد که آن دو از گاو سیاه جدا شوند و به جنگل بروند .
بعد از اینکه شیر و روباه گاو سیاه را خوردند . مدتی بعد باز هم سراغ گاو سفید رفته و گفتند : رنگ زرد دوستت برای تو خطرناک است و در شبهای تار کاملاً نمایان است بهتر است از او جدا شوی .
مدتی بعد هم که نوبت به گاو سفید رسیده بود به او حمله کردند ، گاو سفید می گفت : وای من نمی خواهم کشته شوم ! روباه گفت : تو همان موقع کشته شدی که گول رنگ دوستت را خوردی .
باد آورده را باد می برد
مال و ثروتی که بدون رنج و زحمت به دست آید خود به خود از دست میرود، زیرا سعی و تلاشی در تحصیل آن بکار نرفته تا قدر و قیمت آن بر صاحب مال و مکنت معلوم افتد. مال و ثروت باد آورده چون به دیگری تعلق دارد، همیشه دستخوش باد حوادث است و صاحبش هر آینه از آن طرفی نخواهد بست.
خسرو پرویز از پادشاهان مشهور سلسله ساسانی بود که لشکرکشیهای عظیم و خوشگذرانیهای بی حد و حصر او و درباریانش کشور ایران را از اوج حشمت و شوکت به حضیض انقراض و نیستی کشانید. اگر چه به ظاهر یزدگرد سوم از قشون عرب شکست خورد، ولی عامل شکست و انحطاط از ندانم کاریها و نابسامانیهای عصر خسرو پرویز فراهم آمد. خسرو پرویز عاشق بی قرار زن و زر و دستدار خواسته و تجمل بود. در طول مدت سلطنت خود به قول صاحب کتاب حبیب السیر تعداد صد گنج و به عقیده سایر مورخان هفت گنج تدارک دید. نامهای آنها به شرح زیر است: گنج عروس، گنج بادآورد، گنج خسروی، گنج افراسیاب، گنج سوخته (یا ساخته)، گنج خضرا، و گنج شادورد که در اصطلاح عامه به هفت خم خسروی معروف است.راجع به تاریخچه گنج بادآورده که موضوع این مقاله میباشد در کتب تاریخی چنین آمده است:
«هنگامی که ایرانیان شهر اسکندریه در کشور مصر را محاصره کردند، رومیان در صدد نجات دادن ثروت شهر برآمدند و آن را در چند کشتی نهادند. اما باد مخالف وزید و سفاین را به جانب ایرانیان راند. این مال کثیر را به تیسفون فرستادند و به نام گنج باد آورد موسوم شد.»اما به روایت دیگر که مورد تصدیق غالب مورخان اسلامی میباشد، نوبتی فوکاس قیصر روم، اموال بیقیاس خویش را از بیم دستبرد مخالفان در هزار کشتی (البته کشتیهای شراعی آن زمان)، به سوی یکی از مواضع حصین کارتاژ فرستاد. این اموال سبک وزن و گرانبها عبارت بود از زر و گوهر و مروارید و یاقوت و دیباهای گوناگون که باد مخالف کشتیها را به سوی اردوی ایرانیان برد و خسرو پرویز این گنج را "گنج بادآورد" نامید و گفت: «من بدین گنج سزاوارترم که باد این را سوی من آورده». و باربد موسیقیدان نامدار ایران، آهنگ معروف گنج بادآورد را به افتخار دست یافتن به این گنج ساخته است.میگویند دو بار اموال بی قیاسی از خزانه خسرو پرویز به سرقت رفت؛ و یکبار هم در سال 628 میلادی بود که هرقل تیسفون را غارت کرد، که اتفاقاً همه از این گنج باد آورد بوده است و به همین مناسبت ظرفا از باب طنز و عبرت گفتند: «باد آورده را باد میبرد.» و این عبارت از آن تاریخ ضرب المثل گردیده است.
جیک جیک مستونت بود، فکر زمستونت نبود
فصل بهار بود. مورچه کوچولو همراه بقیه مورچه ها مشغول جمع آوری آذوقه برای زمستان بود. از صبح تا شب کار می کرد تا برای روزهای سرد و برفی غذا جمع کند.بالای درختی که نزدیک خانه مورچه کوچولو بود، گنجشک زیبایی زندگی می کرد. او از آمدن بهار خوشحال بود و از یک شاخه به شاخه دیگر می پرید، آواز می خواند و شادی می کرد.یک روز گنجشک مورچه را در حال کشیدن دانه ای دید. مورچه کوچولو از کار زیاد حسابی عرق کرده بود. گنجشک به مورچه گفت: «چرا این همه کار می کنی؟ بیا باهم بازی کنیم و از این هوای خوب لذت ببریم. حیف نیست که تو تمام وقتت را کار می کنی و خودت را این همه خسته می کنی؟»مورچه گفت: «ولی همیشه هوا خوب نیست. باید از این فرصت استفاده کرد تا توی روزهای سرد زمستون که غذایی برای خوردن پیدا نمی شه، آسایش داشته باشیم.»گنجشک به این حرف ها خندید و پر زد و رفت.روزها گذشتند و نوبت فصل سرما رسید. همه جا پر از برف شد. گنجشک هرچه دنبال غذا گشت، چیزی برای خوردن پیدا نکرد. او دیگر از شدت سرما قادر به حرکت نبود. از پشت پنجره به خانه مورچه نگاه کرد و دید که او و بقیه مورچه ها به راحتی زندگی می کنند و غذای کافی برای خوردن دارند.جلوی در خانه مورچه رفت و در زد. مورچه در را باز کرد. گنجشک از مورچه خواست که او را به داخل خانه اش راه بدهد و برایش کمی غذا بیاورد.مورچه گفت: «ولی خانه من خیلی کوچک است و تو نمی تونی وارد آن شوی. وقتی جیک جیک مستونت بود، فکر زمستونت نبود.»گنجشک خیلی خجالت کشید. مورچه کمی غذا به گنجشک داد و او رفت.
پیمانی که در طوفان با خدا می بندی،
در آرامش فراموش نکن!
به کسی که دوستش داری بگو که چقدر بهش علاقه داری
و چقدر در زندگی براش ارزش قائل هستی
چون زمانی که از دستش بدی
مهم نیست که چقدر بلند فریاد بزنی
اون دیگر صدایت را نخواهد شنید!!
تنـــها بـــودن بهـــتر از اینـــه کـــه پهـــلوی عشـــقت بشـــینی و احســـاس تنـــهایی کنـــی...!
توی جاده ای که انتهاش معلوم نیست
پیاده یا سواره بودن فرقی نمیکنه
اما اگر همراهی باشه که تنهات نذاره
بی انتها بودن جاده آرزوت میشه...
هر چه که دار? برا?ش رو نکن ...
اس?ر نم? شود ...
سیـــر م? شود .../
یه وقتایی لازمه از گوشیمون بشنویم:
??????مشترک مورد نظر آدم نمیباشد ، لطفا قطع کنید????
یــادت باشــہ وقتــی از کَســی میشنَوی
بیــا دوست معمولــی بــاشیم , یَعنــــی بِمون تــوآب نَمک ...
تـا هَر وقت حوصِلم سَر رفت بـاهات سَرگرم شَم!
بــه کــوتــاهــی آن لحــظــه شــادی کــه گذشــت،
غصــه هــم خــواهــد رفــت...
" سهراب سپهری "
بعضــــــی وقتا چیـــــــزی مینویسی فــــــقط برای یک نفـــــــر
امـــــــا دلت میگیرد
وقتی یـــــــادت می افتد که هـرکسی ممکن است بخــــــواند
جــــــــز آن یک نفـــــــــر. . . .
فقط با سایه ی خودم خوب میتوانم حرف بزنم
اوست که مرا وادار به حرف زدن می کند
فقط او میتواند مرا بشناسد
او حتماً می فهمد
می خواهم عصاره ، نه ، شراب تلخ زندگی خودم را چکه چکه در گلوی خشک سایه ام چکانیده به او بگویم:
" ایــن زنـــــدگــــی ِ مـن اســت "
صادق هدایت
سرانجام منی حتی اگه دستات رو گم کردم. یه عهدی با من و جاده است که بی تو بر نمیگردم.
هرکس به طریقی دل ما می شکند
اما تو خیلی خلاقیت به خرج دادی . . .
حتی آنگاه که بدون امید زندگی می کنیم هم آرزوهایی داریم...
" دانته "
روزها یکی پس از دیگری میرود
و من هنـــــوز
منتظر فردا هستم !
دوســـــت دارم :
مث? ?ه پســــــــــــر داشته باش?م
چشمــــــاش شب?ه من
خنـــده هاش شب?ه تـــــــو باشه
باهات مــــــردونه حرف بزنـــــه
... ادکـــــلن تــــــــــــــو رو بزنه
موهاشو مثل تــــــــــو درس کنه
پ?راهــــنا? تــــــــو رو بپوشه
ب?اد پ?شم بهم بگـــــه :
" مـــــامــــان خوش ت?پ شـــــدم؟؟"
منم بخندم و به تــــــــــو نگاه کنم
زمـــــان ، غارتـــــگــر غـــریبـــی اســــت...
معذرت خواهی ؛
همیشه به این معنا نیست که تو اشتباه کردی ، و حق با یکی دیگه است . . .
معذرت خواهی ؛ یعنی اون رابطه شاید بیشتر از غرورت برات ارزش داشته . . .
آدما نباس دوست پیدا کنن
چون وقتی میرن
وقتی دیگه نمیشه بهشون زنگ بزنی
وقتی نمیتونی درد و دل کنی
یا حتی باهاشون شوخی کنی و بخندی
... و همه دوستی خلاصه میشه تو عکسهات و خاطراتت
هی بغض تو گلوت گیر میکنه
خفه ات میکنه
آدما باس همیشه تنها بمونن ...!
چقدر خوب،
بد شده ای ??????
ونکوور شهریست در ایالت بریتیش کلمبیا ی کانادا که در حدود 125 سال پیش بنا نهاده شده است.این شهر از لحاظ مساحت در بین شهرهای کانادا در رده ی سوم قرار گرفته است و پر جمعیت ترین شهر در غرب کاناداست. جمعیت ونکوور در سال 2006 میلادی 587?891 نفر و جمعیت کلانشهر (ونکوور و حومه) 2?180?737 نفر بودهاست. ونکوور مهاجرین بسیاری را در سالهای اخیر پذیرفته است به طوری که گفته می شود زبان مادری بیش از نیمی از ساکنین این شهر زبانی غیر از زبان انگلیسی است.چینی ها بیشترین ساکنین این شهر هستند.
ونکوور یکی از خوش آب و هوا ترین شهرهای کانادا بوده و شهر مورد علاقه ی توریستها می باشد.جمعیت بسیاری از مردم این شهر در مشاغل مربوط به توریسم مشغول به کارند.این شهر همواره در لیست" بهترین شهرهای جهان برای زندگی " قرار دارد .علت این موضوع کیفیت بالای زندگی در این شهر است.ونکوور یکی از گرمترین شهرهای کاناداست و آب و هوایی اقیانوسی دارد.تابستانهای این شهر گرم و خشک است و پاییز و زمستان بارانی است.
ونکوور بعد از شهر های لس آنجلس و نیویورک بزرگترین مرکز فیلم سازی آمریکای شمالی است.جشنواره ی بین المللی فیلم ونکوور هر ساله ر اواخر سپتامبر و اوایل اکتبر (مهرماه) به مدت دو ماه برگزار می شود.در این جشنواره در حدود 350 فیلم کانادایی و بین المللی مورد بررسی قرار می گیرند.جشنواره ی سالانه ی شکوفه های گیلاس نیز از برنامه های مهم سالانه در این شهر است.
شما دوستان شاهد تصاویری هستید که گویای کمک، همدردی و دلسوزی های مادرانه در دنیای حیوانات است آنهم از نوع غیر همجنس ! آنها بدون اینکه فکر کنند کدامیک قویترند یا ضعیف تر یا اینکه آیا حیوان مقابل بجای یک دوست می تواند طعمه خوبی برای یک وعده غذا باشد، به او کمک می کنند. اینطور بنظر می رسد که حتی ساکنان حیات وحش هم از مهربانی و محبت، روگردان نیستند ...
.: Weblog Themes By Pichak :.